هیلدا هیلدا ، تا این لحظه: 11 سال و 9 ماه و 16 روز سن داره

مامان نوشین..بابا عباس...نی نی خوشگلمون

خوشگل خانوم من یه ماهه شد هورااااااااااااااااا

سلام گل دختر... فدای لپای توپولیت بشم من عسل خانوم... امروز یه ماهت شد عزیزممممممممم دیگه کم کم داری بزرگ میشی ...  همچنان منتظرم تا واسم بخندی مامانی ولی هنوز افتخار ندادی گلی.. امروز میخواستم با دوربین خاله نسرین ازت عکس بگیرم ولی حسین که رفته بود اتحادیه یادش رفت دوربینو بگیره ازش اینطوری شد که مجبور شدم با دوربین گوشی خودم ازت عکس بگیرم... مامانی الان که دارم واست مینویسم تو درست جلوی من خوابیدی و هی تو خواب میترسی و بودن میپری ( انگار که داری خواب بد میبینی)... امروز عمه شهلا و شیوا و مامان جون بهم زنگ زدن و حال شمارو پرسیدن همه دلشون برات تنگ شده راستی ٢٩ روزه بودی که عمو علی و زن عمو الهام که اومده بودن تهران اومدن ...
24 مرداد 1391

26 روزگی جیگر طلا

سلام دختر گلم... امروز شما 26 روزت شد خوشگل مامانی 2روز بود که به حالت سرماخوردگی کلافه بودی و بیقراری میکردی ولی خدارو شکر الان خیلی بهتری خوشگل خانم خیلی بغلی شدی .. همش دوست داری بغلت کنمو راه ببرمت... خدارو هزار مرتبه شکر تو شب خوب میخوابی ولی روزا دوست داری بیدار باشی و بازی کنی مامان جون خیلی باهات بازی میکنه و حرف میزنه که شما زودتر هوشیار بشی(خدا حقظش کنه) دخمل نانازم بابایی دیگه کم کم داره خونه رو آماده میکنه واسه اومدن منو شما که دستش درد نکنه من موندم تهران که این خونه کرجیه رو بتونیم رهن بدیم تا با پولش آپارتمانیو که تهران خریدیم رو بتونیم ساپورت کنیم.... بابا عباس خیلیییییی تلاش کرد که بتونیم این آپارتمانو بخریم جی...
18 مرداد 1391

هیلدای خوشگلم

سلام مامانی خوبی گلم؟؟؟ منو بابایی خیلیییییییییییییی زیاددددددددددد دوستت داریم عشقم.... اون شبی که به دنیا اومدی خاله نسرین پیش منو شما موند تو بیمارستان... دستش درد نکنه تا صبح مراقبت بود.. منم که زیاد نمیتونستم از جام بلند شم.... ساعت 5 صبح هم دکتر اومد ویزیتم کرد و راجع به مراقبت های بعد از عمل باهام صحبت کرد... شماهم حسابی گرسنه بودی و منم شیرم کم بود ... خلاصه که شب سخت و شیرینی بود ... منو خاله نسرین تا صبح نخوابیدیم فرداشم که مامان جون(مامان بابایی) اومد پیشمونو خاله نسرین رفت.... ظهرشم مرخص شدیم عزیز دلم خیلی ناز بودی.. خیلی معصوم بودی... منو بابایی از خدای بزرگ واقعا ممنونینم که دختر به این خوبی و نازی بهمون داده......
13 مرداد 1391

خاطره زایمان

سلام عزیز دلم........ خوبی خوشگلم؟؟ واست تا اونجایی گفتم که با بابایی و مامان جون رسیدیم تهران.... مامانی 2روز خونه ما موند و بعدش رفت خونه عمه شهلات... منم تو تاریخ 11 تیر اولین ویزیتم با آقای دکتر بود... دکتر معینی مرد خوبی بود و 24 تیر رو به انتخاب خود من روز به دنیا اومدنت مشخص کرد عسلم.....خلاصه از اون موقع دیگه شمارش معکوس شروع شد واسه دیدنت عزیززززززززززززززم..... روزها و شبها فقط به فکر تو بودم و اینکه کی میای تو بغلم .... بابایی هم خیلی استرس داشت ولی به روی خودش نمیاورد........ بابایی یه هفته پیش ما موند و بعدش برگشت خرمشهر.قرار شد چند روز قبل از زایمانم خودشو برسونه تهران.... شب قبل از تولدت مامان جون و پسر خاله ...
9 مرداد 1391

خوش اومدی به این دنیا عزیزم

سلام قربونت برم . . بلاخره تو تاریخ 24 تیر 1391 شما قدم رنجه فرمودیدو پای مبارکتونو به دنیا گذاشتید عزیزم......... بزار از اولش شروع کنم ... میدونی که به خاطر عمل لیزیک چشمم نمیتونستم زایمان طبیعی کنم....واسه همین کلی دنبال یه دکتر خوب که کار سزارینش خوب باشه و همه ازش راضی باشن گشتم... بلاخره تونستم با کمک دوستان نینی سایتی دکتر معینی رو پیدا کنم.... وقتی خرمشهر بودیم (اول تیر) از مطب ایشون وقت گرفتم..... خیلی نگران بودم که شاید تو این هفته های بالای بارداری منو قبول نکنه... ولی خدا رو شکر بهم وقت داد.... دیگه 8 تیر با بابا عباس و مامان جون راه افتادیم به سمت تهران.... شب خرم آباد خوابیدیم که خیلی هتل با صفایی هم بود(البته مام...
8 مرداد 1391
1